در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت