آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند