دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم