عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی