بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی