هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!