بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید