در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید