سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست