سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت