از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت