از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت