از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت