از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت