نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت