روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم