ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
نه لاله بوی خوش مستی از سبوی تو دارد،
هزار کاسه از این باغ رو به سوی تو دارد
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش