چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی