گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم