روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد