بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم