روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم