عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند