عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم