«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است