در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز