من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد