آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد