در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد