پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد