از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی