روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را