ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟