آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟