«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟