امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟