سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟