آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟