پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين