شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند