سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم