تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم