علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند