بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟