بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود