او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود