عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود