به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم