شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است