پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد